س از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم…
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
ادامه مطلب ...وقتی می آمدی حیاط پر می شد از عطر ترنج حالا تو رفته ای… و فقط رنج مانده است
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
…تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
ادامه مطلب ...باد می وزد...
میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
تصمیم با تو است...
غروبا میون هفته بر سر قبر یه عاشق
یه جوون میاد میزاره گلای سرخ شقایق
بی صدا میشکنه بغضش روی سنگ قبر دلدار
اشک میریزه از دو چشمش مثل بارون وقت دیدار
ادامه مطلب ...اونکه میگفت جونش به جونت بسته است
حالا داره به خنده هات میخنده
اونکه میگفت بدون تو میمیره
دروغ میگه دلش جنس کویره
دروغ میگه تو گوش نده به حرفاش
نگو میخوای هنوز بمونی باهاش
خیال نکن بدون اون میمیری
بذار بره نباشه جون میگیری
به چه میخندی تو؟ به مفهوم غم انگیز جدایی؟ به چه چیزی؟ به شکست دل من یا
به پیروزی خویش؟ به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تورا باور کرد؟ یا به
افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده
من میخندی؟ که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست؟ خنده دار است بخند... !
نمی بخشمت بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی
بخاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی
نمی بخشمت بخاطر دلی که برایم شکستی
بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی
نمی بخشمت بخاطر زخمی که با خیانت بر وجودم تا ابد نشاندی
بخاطر...
برای ان مینویسم که روزی دلش مهربان بود.
مینویسم تا بداند که دل شکستن هنر نیست.
نه دیگر نگاهم را برایش هدیه میکنم
و نه دیگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعرهایم دلتنگی را فریاد میزنم.
مینویسم تا شاید نامهربانی هایش را باور کند...
هر که اید گوید :
گریه کن تسکین است
گریه ارام دل غمگین است
چند سالیست که من میگریم
در پی تسکینم
وای ای کاش کسی میدانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من
و
ارام دل غمگینم...
نوشته سپیده
خیلی سخته اون کسی که میگفت واسه چشمات میمیره
بره و سراغی از تو و نگات نگیره
خیلی سخته تو پاییز با غریبی اشنا بشی
اونوقت که بهار شد یه جوری ازش جدا بشی
خیلی سخته که دلی رو با نگات دزدیده باشی
وسط راه اما از عشق یه کمی ترسیده باشی
خیلی سخته....
خدایا...
چقدر تنهایی سخته...!
چقدر سخته کسی که خیلی دوسش داشتی و داری وقتی باهاش تموم کردی ازت بخواد واسه اینکه از تنهایی دراد واسش رفیق پیدا کنی ... !
ادامه مطلب ...
گل افتابگردون رو به نور میچرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم.
اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی، دیگر آفتابگردان نیست.
آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد.
اینها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش میکردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعلهای بود و دایرهای داغ در دلش میسوخت.
آفتابگردان به من گفت: وقتی دهقان بذر آفتابگردان را میکارد، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد.
آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمیگیرد؛ اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه میگیرد.
آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را میداند. او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید، کاری ندارد.
او همه زندگیاش را وقف نور میکند، در نور به دنیا میآید و در نور میمیرد. نور میخورد و نور میزاید.
دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است.
آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا.
بدون آفتاب، آفتابگردان میمیرد؛ بدون خدا، انسان.
آفتابگردان گفت: روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی، دیگر «تویی» نمیماند.
و گفت من فاصلههایم را با نور پر میکنم، تو فاصلهها را چگونه پُر میکنی؟ آفتابگردان این را گفت و خاموش شد.
گفتوگوی من و آفتابگردان ناتمام ماند.
زیرا که او در آفتاب غرق شده بود.
جلو رفتم بوییدمش، بوی خورشید میداد.
تب داشت و عاشق بود.
خداحافظی کردم، داشتم میرفتم که نسیمی رد شد و گفت: نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم.
داستانی کوتاه و آسان به زبان انگلیسی همراه ترجمه فارسی:
John lived with his mother in a rather big house, and when she died, the house became too big for him so he bought a smaller one in the next street. There was a very nice old clock in his first house, and when the men came to take his furniture to the new house, John thought, I am not going to let them carry my beautiful old clock in their truck. Perhaps they’ll break it, and then mending it will be very expensive.’ So he picked it up and began to carry it down the road in his arms.
It was heavy so he stopped two or three times to have a rest.
Then suddenly a small boy came along the road. He stopped and looked at John for a few seconds. Then he said to John, ‘You’re a stupid man, aren’t you? Why don’t you buy a watch like everybody else?
جان با مادرش در یک خانهی تقریبا بزرگی زندگی میکرد، و هنگامی که او (مادرش) مرد، آن خانه برای او خیلی بزرگ شد. بنابراین خانهی کوچکتری در خیابان بعدی خرید. در خانهی قبلی یک ساعت خیلی زیبای قدیمی وجود داشت، و وقتی کارگرها برای جابهجایی اثاثیهی خانه به خانهی جدید، آْمدند. جان فکر کرد، من نخواهم گذاشت که آنها ساعت قدیمی و زیبای مرا با کامیونشان حمل کنند. شاید آن را بشکنند، و تعمیر آن خیلی گران خواهد بود. بنابراین جان آن را در بین بازوانش گرفت و به سمت پایین جاده حمل کرد.
آن سنگین بود بنابراین دو یا سه بار برای استراحت توقف کرد.
در آن پسر بچهای هنگام ناگهان در طول جاده آمد. ایستاد و برای چند لحظه به جان نگاه کرد. سپس به جان گفت: شما مرد احمقی هستید، نیستید؟ چرا شما یه ساعت مثل بقیهی مردم نمیخرید؟
یه نگاه به شناسنامتون بندازید،تاریخ تولدتون تو کدوم یکی از این ۸ ردیف قرار گرفته؟
سگ : ۱۱ تا ۱۹ دی—۱۲ تا ۱۴ فروردین—۲۵ تا ۳۰ خرداد—۱۹ تا ۲۴ تیر—۶ تا ۸ مهر—۱۰ تا ۲۵ آذر
مـوش : ۲۰ دی تا ۴ بهمن—۲۵ اسفند تا ۳ فروردین—۲۶ فروردین تا ۶ اردیبهشت—۱۱ تا ۱۳ خرداد—۱۰ تا ۱۸ تیر—۲۵ مرداد تا ۳ شهریور
شیــــر: ۵ تا ۱۱ بهمن—۲۲ تا ۲۴ اسفند—۱ تا ۱۰ خرداد—۱۰ تا ۲۵ آبان
گربـه : ۱۲ تا ۱۶ بهمن—۴ تا ۱۱ فروردین—۴ تا ۹ تیر—۵ تا ۹ مرداد—۲۴ شهریورتا ۵ مهر—۲۶ آبان تا ۹ آذر
کبوتـر: ۱۷ تا ۲۵ بهمن—۲۴ تا ۳۱ اردیبهشت—۲۵ تیرتا ۴ مرداد—۱۰ تا ۲۳ شهریور—۵ تا ۱۰ دی
لاک پشت : ۲۶ بهمن تا ۲ اسفند—۷ تا ۱۰ اردیبهشت—۱۴ تا ۲۴ خرداد—۴ تا ۹ شهریور—۲۴ مهر تا ۵ آبان
پلنگ : ۳ تا ۹ اسفند—۱۵ تا ۲۵ فروردین—۶ تا ۹ آبان
میمون : ۱۰ تا ۲۱ اسفند—۱۱ تا ۲۳ اردیبهشت—۳۱ خرداد تا ۳ تیر—۱۰ تا ۲۴ مرداد—۹ تا ۲۳ مهر—۲۶ آذر تا ۴ دی — ۱۰ تا ۱۴خرداد
سگ: وفادار و خواستنی.
هرگزنمی توان دروفاداریتان شک کرد.درکارتان صداقت وخلوص نیت به چشم می خورد.بسیارساده دل وبی شیله پیله.اهل جروبحث کردن نیستید.متواضع،خاکی وواقع بین.به همین دلیل است که دوستانتان دل بسته ی شما می شوند.درانتخاب پوشاک وسواس وسلیقه ی خاصی دارید.اگرلباسهایتان مطابق مدروزنباشد،مسلماً ناراحت می شوید.محبوب، پرطرفدار،خوش برخوردوباگذشت هستید.دوستانی بسیارخوب وقابل احترام دارید،دوستانی که هرکدام شخصیت برجسته ای ارند.
موش: تاحدی شیطان ، ناقلا و بازیگوش.
برق بازیگوشی درچشمانتان همان عاملی ست که موجب گیرایی وجذابیت بالای شمادرنزداطرافیان ودوستان می شود.بسیارشوخ طبع وبامزه.پس تعجبی نداردکه مردم خواهان همکاری شمابوده وچشم انتظارحضورتان درتمام فعالیتهای گروهی می شوند.ازسوی دیگرحساس ودل نازک هستیدکه این یکی ازنقاط ضعفتان است.مردو مجبورندهنگام حرف زدن باشما،درانخاب کلمات بسیاردقیق و سنجیده عمل کنند.خدابه دادکسی برسدکه هنگام روبروشدن باشما با کلمات بازی کند!
شیر: درست برخلاف اسم شیر،عاشق صلح وآرامش هستید.
ترجیح می دهیدازموقعیتهایی که نیازبه جنگ وجدال درآن حس می شود،پرهیزکنید.ازبودن درهوای آزاد لذت می برید وازنشستن طولانی مدت دریک جابیزارید.رهبربه دنیا آمده ایدواین استعداد راداریدکه چگونه دیگران رابه کارکردن وادارکنید. دوست داریدکه دوستتان بدارند. هنگامی که می بینیدتوجه کسی به سوی شماجلب شده است،خودرابه تمامی وقف اومی کنید!بسیارصفت پسندیده ای است…امابه شمااخطارمی کنم:برخی میتوانندباسودجستن ازاین ویژگی اخلاقی،بیش ازحدتملق شمارا بگویند وکارشان راپیش ببرند.بنابراین مراقب باشید.
گربه: بسیار دوست داشتنی و تحسین برانگیز.
گاهی اوقات خجالتی امازیرک وسریع الانتقال.گهگاه سکوت راترجیح می دهید.دوست داریدبه همه ی مسایل پی ببریدوازهرماجاریی سردربیاورید.درشرایط عادی خونسرد وخوددارهستید.اماوقتی پای استدلال به میان می آیدبه آتشفشانی آماده فوران شبیه می شوید.بشدت طرفدارمدهستید.ولی بطورکلی با هر تیپ آدمی نشست وبرخاست می کنید.امادوست نداریدکه باغریبه ها زیاد حرف بزنید.مردم درکنا رشما راحت هستندودرانتخاب دوستانتان دقت می کنید.
لاک پشت: پاک سرشت و نیکو خصال.
حدیث مهربانی شماهمیشه نقل مجلس است.شمانیزدوستدار صلح وآرامش هستید.هیچ وقت دوست نداریدمقابله به مثل کنیدحتی باکسی که خلافکاراست.ازاین روهمه دو.ستتان دارند.دلتان نمی خواهدغیبت دیگران رابکنید.مردم عاشق طرزبرخوردورفتارشمابااطرافیانتان هستند.
همیشه می توانیدعشق بورزید.ازهمه بهتراینکه انتظارنداریدکسی این عشق شماراپاسخ بگوید.بسیاربلندنظرودست ودل بازهستید.اینکه به هرچیزازسمت وسوی واقعی آن نگاه می کنید،بهترین تاثیرراروی طرف مقابلتان می گذارید.
کبوتر: شما سمبلی از رویکرد هرچه پیش آید خوش آیدهستید.
اطرافتان هراتفاقی بیفتد،خوشایندیا ناخوشایندبه حالتان فرقی نمی کند.درحقیقت هرجامی رویدشادی رامی پراکنید.راهبری جمع دوستان همواره بعهده شماست وبه وقت نیازدرتسلی بخشیدن به افرادمهارت بالایی دارید.ازریاکاری بیزاریدوازافرادریاکاردوری می کنید،آنهاجایی درزندگیتان ندارند.درکارتان بسیارمنظم واهل حساب وکتاب هستید.بنابراین هیچ وقت باانباشتگی وبه تعویق افتادن کارمواجه نمی شوید.ولی آگاه باشید:خیلی زود دردام عشق گرفتارمی شوید.
پلنگ: شما فردی مرموزهستید.
می توانیدبه راحتی فشارهای زندگی راتحمل کنیدودررویارویی باهرناملایمتی عنان اختیار از کف نمی دهیدوصبرپیشه می کنید.بیشتراوقات می توانیدجدی ومصمم باشیدوعاشق شایع پراکنی به همراهی دوستانتان هستید.بسیارمبادی آداب وآراسته.دلتان می خوهادهرموقعیت وهرچیزی به همان شکلی که خودتان دوست دارید،برایتان فراهم شود،که البته گاهی اوقات این کارشدنی نمیست.درنتیجه ممکن است ذربرخی روابط انسانی شکست بخورید.اماازسوی دیگردوست داریدهر زمان دیگران نیازمند حضورتان هستنددرکنارشان بوده آنهارادرحل مشکلاتشان یاری کنیدودرسختی هادوشادوش هم گام بردارید.
میمون:ب سیار کم حوصله وعصبی!!!
دلتان می خوهدهرکاری باسرعت هرچه تمام ترانجام شود.اساساًفردی بی شیله پیله بوده وعاشق این هستیدکه کانون توجه قراربگیرید.ازاین رهگذر،منحصربه فردوبی مانندهستید.
سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم
با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد .
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود
که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود
و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.
پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید
آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ...
سپس نفس عمیقی کشید و گفت
بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد .
در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود
و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه
رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود
و لبخند میزد.سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید .
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت
آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟
پسر خردسال به خاطر سن کمش
توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود
و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد
و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود...
نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَم بِش بود. کلید انداختَم در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – نالهای کوتاه ریخت تو گوشهام – تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. بهروو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و رانندهش هم داشت توو سرِ خودش میزد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود میرفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
ترسخورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
مَنگ.
هاج و واج نِگاش کردم.
توو دستِچپش بستهی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
چهار و چهل و پنج دقیقه!
گیج درب و داغان نگا ساعت رانندهی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود.