میروی و در بیراهه ی خیانت گم میشوی.
میروی و هر قدمت افتی است و هر نگاهم شکایتی .هراس بر وجودم چنگ میزند مرغ شوم بر ویرانه ها میخواند سیاهی جان میگیرد و سایه چرکین خیانت تمامی سطح ابی قلبم را می پوشاند باتلاق رذالتها ترا میبلعد و تو نیز تمامی روشنی ها را... و من تنهاتر از غروب دیگری دست بر تن خاک میکشم و بنگر بر زبانه های اتش درونم که به کبریت تو جان گرفت و جانم سوزاند...